راحت نمیتوان درباره کودکیاش حرف زد. پدرش تاجر ورشکستهای بوده که کارمند شرکت گاز میشود و چند سالی پس از تولد ناصر کوچک به عنوان هفتمین فرزند خانواده به خانه بزرگتری در محله کاشانک و پس از آنجا به خیابان بهار و سپس بخارست اسبابکشی میکنند: «پدرم در خوی یک تاجر بود که سال ۴۸ به تهران آمد و همه خواهر و برادرهایم هم در همان شهر به دنیا آمدند. من آخرین و تنها فرزند خانواده بودم که در تهران به دنیا آمدم و بزرگترین برادرم ۲۱ سال و آخرینشان هم ۱۰ سال از من بزرگتر بود. با این حساب هرچند خواهرم، به عنوان تنها دختر خانواده، عزیزکرده خاندان بود ولی من هم به عنوان ته تغاری کم عزیز نبودم. جالب است که فقط خودمان نبودیم چون یک «باجی» هم داشتیم و با این حساب خانواده ۱۰ نفره میشد. این خانم که سال پیش فوت کرد مثل خواهرمان بود.»
در خانه بخارست است که شخصیت واقعیاش بروز پیدا میکند و تهران را بازمیشناسد: «ما در بهترین حالت یک خانواده متوسط بودیم. یک خانواده بزرگ با داشتن حقوق کارمندی شرکت گاز همه امورش راحت نمیگذشت. پدرم اوایل تلاش کرد کسب و کار خودش را راه بیندازد ولی موفق نشد و برای همین بعدها که بچهها بزرگتر شدند اولین چیزی که یاد گرفتند این بود که باید روی پای خودشان بایستند.»
خانواده
ما یک خانواده پرجمعیت ۱۰ نفره بودیم و هنوز هم احساس میکنم خانوادههای خلوت و کوچک امروز بسیاری از مزایای زندگیهای شلوغ قدیم را ندارند. شاید هم عادت من است چون همیشه جمعهای شلوغ برایم جذابترند. خب خانوادههای قدیم تا جایی که توانش را داشتند بچهدار میشدند و چون اختلاف سنی ما با هم زیاد بود تا ما بزرگ شویم بچههای بزرگتر از آب و گل درآمده بودند و بسیاری از بچهها ازدواج کرده بودند و از خانه رفته بودند. البته این را هم بگویم که ما در یک خانه زندگی میکردیم. طبیعی است که خانه حیاطدار را نمیشود با آپارتمانهای امروزی مقایسه کرد.
اولین مدرسهاش در خیابان بهار است: روبهروی استادیوم تاریخی امجدیه. دو مدرسه بعدیاش هم در هفتتیر و عباسآباد، همگی تاکنون یا تبدیل به هنرستان شدهاند یا مدارس دخترانه. طی همین سالها هم در تهران از خیابان بهار تا بخارست و سپس یوسفآباد خانه عوض میکنند: «درسخوان نبودم واقعاً. هیچ وقت شاگرد طراز اولی به حساب نمیآمدم.»
هرچند اصرار دارد بچه درسخوانی نیست ولی دوره دبیرستان در مدرسه البرز قبول میشود: «کجایش برایتان عجیب است!؟ خب نشستم درس خواندم البرز قبول شدم. سال آخر راهنمایی برایمان مهم بود که کدام دبیرستان برویم و پدر و مادرم تصمیم در این مورد را به خودم سپرده بودند و من وقتی مسئولیت چیزی را داشته باشم حتماً خودم آن را خیلی جدی میگیرم.»
خودش با توجه به وضعیت سایر مدارس مرکز شهر در نهایت البرز را انتخاب میکند و با جدیت برای قبول شدن در امتحانات تازه بابشده نمونه مردمی درس میخواند: «اینکه برادرانم رشته فنی خوانده بودند هم روی این انتخاب من که رشته ریاضی را برای دبیرستان انتخاب کنم موثر بود. مدارس نمونهمردی، اگر یادتان باشد، شهریه نداشتند ولی سالانه یک شهریهای به عنوان کمک مردمی میگرفتند که بنا بر بضاعت خانوادهها متفاوت بود و ما هم با شرایط اقتصادی آن موقع خانواده هر سال میرفتیم چانه میزدیم که قیمت پایینتری از ما بگیرند. سالانه ۱۵ هزار تومان میگرفتند که برای دهه ۶۰ مبلغ کمی نبود.»
حتی در البرز هم اصرار دارد که درسخوان نیست و کماکان منزجر از درس، ولی دستکم البرز برایش یک نقطه روشن دارد: «من در البرز دوستان خیلی خوبی پیدا کردم. به طور مشخصی همدورهایهای آن زمانم از میان مدارس اطراف دستچین شده بودند و این جو مدرسه را خیلی خوب میکرد. هر چقدر از جو درسی و خشک مدرسه عذاب میکشیدم، جمع انسانیاش به نظرم عالی بود. این دوگانگی دوره دبیرستان من بود. این شد که حتی به لحاظ درسی از دوران راهنمایی و دبستان هم عقبتر رفتم. دیگر متوسط رو به پایین به حساب میآمدم. با گوشت و خونم احساس میکردم این نظام ماشینی تحصیلی کودککش و نبوغکش است که سعی میکند همه را مثل هم از آب دربیاورد.»
شخصیت
قبول دارم که شاید به عنوان بچه آخر خانواده کمی هم لوسم. به هر حال ۱۰ سال بین من و آخرین بچه فاصله بود و این تاثیر خود را بر تربیت من گذاشته، ولی کلاً خانواده ما طوری بود که تصمیم در موارد حساس را به خود بچهها واگذار میکرد؛ مثلاً درباره نفس درس خواندن سختگیر بودند ولی هرگز ما را مجبور نمیکردند در زمینه رشته و دانشگاه بر اساس انتخابهای آنها عمل کنیم. اختیار و به تبع عواقبش هم با خودمان بود. به همین خاطر تقریباً همه تحصیلات عالیه دارند.
دوران دبیرستانش در البرز پس از جنگ دو تغییر مهم در زندگیاش رقم میزند. اول یک تغییر در ذائقه تحصیلی: «راستش را بخواهید اواخر راهنمایی عاشق جراحی بودم. دوست داشتم جراح بشوم ولی به البرز که آمدم رفتم رشته ریاضیفیزیک. در میانه تحصیل در البرز بود که یکدفعه عاشق رشته اقتصاد شدم. اخبار را میدیدم، میخواندم و گوش میدادم و از طرفی عاشق اعداد هم بودم. به تدریج مدیریت را کشف کردم و عشقم به اعداد تبدیل به عشق به ارقام و اندازهگیری شد. تلویزیون را که نگاه میکردم و میدیدم افراد دارند روی منحنیها و نمودارها دنیا را توضیح میدهند برایم جالب بود. اینکه میشد با اعداد و اندازهگیری جهان را توضیح داد مرا شیفته خودش کرد.»
نور دومی که در دوران دبیرستان به زندگیاش میتابد شروع عشقش به کامپیوتر است: «اواخر سال اول طرح کاد داشتیم که باید برای گذراندنش، بین کارگاه الکترونیک و کامپیوتر انتخاب میکردیم. من از دوران راهنمایی و حرفه و فن از لحیم کردن نفرت داشتم پس همینطور شانسی رفتم کارگاه کامپیوتر. آنجا دستگاههای کومودور ۶۴ بود و به ما هم بیسیک درس میدادند. یادم است که یک آقایی از گسترش انفورماتیک هم میآمد و تلاش میکرد به ما چیزی یاد بدهد ولی حتی یک کلمه هم از همان مفاهیم پایه برنامهنویسی را یاد نگرفتم، بلوک شرطی، حلقه و همه دستورات برایم بیمعنی بود. فقط در بند این بودم که بتوانم این دستگاه را بالا بیاورم با آن بازی سادهای را اجرا کنم. فکر کنم حتی حاضر نشدم درس کامپیوتر را امتحان بدهم.»
تحصیل
واقعاً من آدم درسخوانی نبودم. در من یک لجاجتی وجود داشت که خواندن هر درس و هر امتحانی را تا دقیقه ۹۰ به تاخیر بیندازم. از سیستم آموزشی مدرسه متنفر بودم و به نوعی هنوز هم هستم. همیشه همه مشقهایم را درشت درشت مینوشتم و لابهلایش را هم جا میانداختم. هنوز وقتی به سیستم آموزشی برمیخورم هرچند نسبت به زمان ما خیلی پیشرفت کرده ولی باز هم از آن سیستم آمرانه که میخواهد همه را مثل هم کند بیزارم. بیشتر سر کلاسها نقاشی میکردم.
سال اول را که میگذراند دست بر قضا وقتی برادرش تابستان ۶۹ از آلمان برمیگردد با خودش یک رایانه شخصی بسیار ساده میآورد: «یک دستگاه خیلی مبتدی بدون هارد و یک مانیتور مونوکروم داشت و نسل اول فلاپیها بهش میخورد. فقط از شانس من این کامپیوتر در ابتدای تابستان آن سال به دستم رسید و شرایط خانواده ما هم طوری نبود که بشود خیلی در تابستان فعالیت خاصی کرد. راستش را بخواهید کلاً در دهه ۶۰ در کل گزینههای زیادی برای تفریح نبود. برای همین در حالی که کامپیوتر فقط برای بازیهای بسیار سادهای طراحی شده بود من نشستم و دو تا دفترچهای را که همراهش داشت خواندم. یکی درباره MS DOS بود و دیگری درباره GW Basic . من هم که عاشق مدیریت شده بودم نشستم یکسری برنامه حسابداری خیلی ساده با همینها نوشتم و تازه موقع نوشتنش فهمیدم منظور معلم سال قبلمان از حلقه و IF و اینها چیست . مفاهیم کامپیوتر تازه برایم جا افتاد و وقتی سال دوم دوباره روز از نو روزی از نو رفتیم سر کلاس کامپیوتر، این بار دیگر همه چیز را من فوت آب بودم. از آن موقع تا آخرین سال دبیرستان برنامهنویسی کامپیوتر شده بود قلمرو من. یک خوره تمامعیار بودم. درس را بوسیدم و گذاشتم کنار و با فلاپی و بدون اینترنت و حتی کتاب همه چیز را با خواندن دفترچههای Help دستگاهها یاد میگرفتم. تمام زندگیام شده بود همین.»
وقتی دوره دبیرستانش تمام میشود یک خوره کامپیوتر تمامعیار و علاقهمند به اقتصاد و مدیریت است: «راستش را بخواهید سال ۷۲ که دیپلمم را گرفته بودم دیگر همراهش تصمیمم را هم گرفته بودم. میخواستم بروم رشته انسانی و مدیریت بخوانم. هیچ علاقهای به رشتههای فنی نداشتم و البته رشته کامپیوتر به خاطر علاقهام تا حدودی غلغلکم میداد ولی دیدم همان معلم کامپیوتری که داشتیم خودش دانشجوی این رشته بود؛ در واقع با دیدنش به این نتیجه رسیدم که اگر رشته کامپیوتر این است من در دانشگاه هم مانند دبیرستان خیلی چیزی گیرم نمیآید.»
البرز
البرز پس از انقلاب دستخوش تغییرات بسیاری شده بود و دیگر آن نظم و نسق قدیم را نداشت. وقتی ما به مقطع دبیرستان رسیدیم تازه دو سال بود که نمونهمردمی شده بود. این تصمیم طبیعتاً روی بافت جمعیتی دبیرستان تاثیر گذاشته بود. بعد از نمونهمردمی شدن بار دیگر امتحانات ورودی باب شده بود و همین هم باعث میشد سالی که ما به دبیرستان رفتیم به شدت با سالهای متأخرتر تفاوت داشته باشد و جو مدرسه کمی به شرایط درسی قبلش نزدیک شد.
در واقع پیش خودش میگوید نرمافزار که بلد است، برود دستکم رشتهای بخواند که بتواند از آن لذت هم ببرد. اندکی هم مزه پول از کارهای کامپیوتری و برنامهنویسی زیر زبانش آمده است و همین قانعش میکند که در انتخاب رشته بیپرواتر باشد: «از همان اواسط دبیرستان همه بچهها داشتند تستهای کنکور ریاضی را میزدند ولی من داشتم فلسفه و منطق میخواندم. برای همین به لحاظ تحصیلی در جو مدرسه نبودم. فقط میخواستم زودتر درسها تمام شود تا به فضای انسانی برسم.»
شوقش هم جواب میدهد و در کنکور انسانی مرحله اول رتبه ۶۹ کشور میشود. مرحله دوم هم کم و بیش تشریفاتی است. از صد رشتهای که میتواند انتخاب کند تنها شش رشته را پر میکند و انتخاب اولش قبول میشود؛ یعنی مدیریت صنعتی دانشگاه تهران: «هنوز هم برایم سوال است که واقعاً چطور ممکن است یک نفر صد رشته را انتخاب کند. اصلاً یعنی چه که شما صدتا انتخاب برای آیندهتان داشته باشید!؟ باید یک هدف را انتخاب کنید و برای به دست آوردن آن تمرکز کنید.»
صادقانه میگوید که جو دانشگاه هم خیلی ارضایش نمیکند ولی دستکم دو حسن برایش دارد، اول اینکه چند استاد دارد که به مذاقش خوش میآیند و از آنها فراتر از درس در مورد منش و دانش یاد میگیرد: «راستش را بخواهید غیر از چند درس حسابداری بقیه درسها به ندرت برایم چیز جالبی داشت ولی در مقابل از مطالعات جانبی تا توانستم یاد گرفتم.»
کامپیوتر
در تابستان سال اول دبیرستان با خواندن دفترچههای کامپیوتری که برادرم از آلمان آورده بود کلی چیز یاد گرفته بودم. وقتی برای طرح کاد سال دوم میخواستند به ما MS DOS یاد بدهند رفتم با معلمش صحبت کردم و در یک روز تعطیلم در هفته مینشستم تکالیف دانشگاه خود معلم را برایش انجام میدادم تا دست از سر من بردارند. برای همین اجازه میداد همان روز کارگاه را در خانه بمانم و روی تکالیفش کار کنم.
علاوه بر این، آزادی عملش از دبیرستان هم به مراتب بیشتر است و میتواند در کنارش پارهوقت کار کند. با C برنامهنویسی جدی را شروع میکند و چون عاشق مراکز داده است به سرعت به فاکسپرو هم سوئیچ میکند. بقیه مسیرش را در اوراکل و SQL Server دنبال میکند و بعدش هم VB. مسیری که دوران داتنت هم فعالانه در آن کد میزند: «این هویت دوگانه من که کامپیوتر را در کنار مدیریت مطالعه میکردم بعدها واقعاً به من کمک کرد. اینکه از حسابداری و مدیریت انبار و این مفاهیم سر درمیآوردم خیلی بهم کمک کرد که موقع توسعه نرمافزار دید بهتری از کار شرکتها به دست آورم. هرچند کدر بودم و نقش یک تحلیلگر هم داشتم و این به موفقیت شغلی من در همان سالها و بعدها خیلی کمک کرد.»
هرچند تا چند سالی بیشتر پروژهای و به قول امروزیها Freelance کار میکند ولی سرانجام در گروه توسعه صنایع بهشهر مشغول میشود: «این گروه بزرگ تولیدی یک شرکت کامپیوتری داشت که سیستمهای رایانهای آنها را توسعه میداد و از شانس ما، وقتی که کارم را با آنها شروع کردم چون تازه داشتند از سیستمهای مینفریم به روی فاکسپرو و PC سوئیچ میکردند کارم را لازم داشتند. در دوره بعدی هم داشتند میرفتند به سمت VB که خب این هم راه دستم بود. در قدم بعدی داشتند میرفتند به سمت داتنت که این را هم بلد بودم.»
۷۶ که دوره لیسانسش تمام میشود بیوقفه وارد مقطع کارشناسی ارشد میشود و در همان رشته با گرایش مدیریت مالی به دوران طلایی دانشجویی و کار پارهوقتش ادامه میدهد. رتبهاش در کنکور کارشناسی ارشد رشتهاش یک میشود و درآمد و شرایط خوبی دارد. از وقتی هم که برای مطالعه آزاد و توسعه فردی دارد خیلی راضی است: «سال ۷۹ در حال جمع کردن کارهای پایاننامهام بودم که رئیس گروهمان در دانشگاه آمد و گفت، بانک مرکزی درخواست داده است که رتبه یکهای دانشکده را به آنها معرفی کنیم. پرسید، دوست داری اسمت را بدهم. راستش را بخواهید من حتی نمیدانستم که بانک مرکزی کجاست! همینجور الکی گفتم خب بده! برایم واقعاً معنای خاصی نداشت. پاییز همان سال زنگ زدند که بله! باید بیایید بانک مرکزی برای مصاحبه. من حتی یادم نمیآمد برای چه زنگ زدهاند. وقتی دوزاریام افتاد برای اولین بار در زندگیام برای یک قرار کاری کت و شلوار پوشیدم و رفتم بانک مرکزی.»
پشیمانی
راستش را بخواهید قبول دارم که هنوز هم کمی قُد و یکدنده هستم ولی در عوض به ندرت پشیمان شدهام. مثلاً اینکه وقتی داشتم از رشته ریاضی و دبیرستان البرز میرفتم رشته انسانی و مدیریت برادران کم و بیش غر میزدند که چرا باید بروی رشته انسانی که همسطح تو نیستند ولی من طوری تربیت شده بودم که بفهمم مهم است خودم تصمیم بگیرم و خودم هم مسئولیتش را بپذیرم. این شد که گفتم این انتخاب من است و پایش هم میایستم. الآن پدر و مادرها آنقدر متمرکز هستند که همه انتخابها را برای بچههایشان انجام میدهند و زندگی آنها برنامهریزیشده است. فکر کنم پسرم هم مثل خودم لجوج از آب دربیاید پس شانسی ندارم که برایش برنامهریزی کنم. به نظرم بچهها ابزار تحقق آرزوهای ما نیستند.
اولین برخوردش با جو تخصصی بانک مرکزی بالاخره کمی مسحورش میکند: «آن موقع ساختمان بلوار میرداماد تازهساز بود و روز پنجشنبهای بود. رفتم دیدم جمع بسیار سنگین و رنگینی در اتاق برای مصاحبه نشستهاند و در صدرشان هم مرحوم بهرام فیض زرینقلم بود که بعدها فهمیدم مدیر کل نظارت بانک مرکزی است. نفرات شاخص دیگری از بانک مرکزی هم آنجا بودند. چند سوال کلی پرسیدند و بعد گفتند، تو اصلاً برای چه بانک مرکزی را انتخاب کردی؟ من گفتم، من که انتخاب نکردم، شما خودتان زنگ زدید بیایم برای مصاحبه. کمی هم درباره پایاننامه پرسیدند و یکی هم آن وسط بیمقدمه شروع کرد انگلیسی پرسیدن که من هم به همان سرعت جوابش را دادم. به هم یک نگاهی کردند و شروع کردند به پرسیدن در مورد حقوق و دستمزد. من خیلی از سبک کار و سطح برخوردشان خوشم آمد. اصطلاحاً پرنسیب داشتند و من انتظار چنین برخوردی را در ایران نداشتم.»
از مصاحبه بیرون میآید و میفهمد که مدیرکل بخش نظارت دارد از سهمیه خودش برای استخدام استفاده میکند تا نخبههای دانشگاهی را برای این بخش حساس بانک مرکزی به کار بگیرد. دو روز بعد وقتی به او زنگ میزنند که مدارکت را بیاور تا استخدام بانک مرکزی شوی میگوید، ای بابا استخدام کجا بود، من هنوز سربازی نرفتهام. به قول خودش همه در بانک مرکزی هاج و واج مانده بودند.
چند هفتهای میکوشند تا او را با وجود نگذراندن خدمت سربازی به استخدام درآورند ولی کارگزینی بانک مرکزی زیر بار نمیرود و در نهایت با یک تلفن سرنوشتساز گره باز میشود: «مرحوم زرینقلم واقعاً به من لطف داشت و من تا آخر عمرم مدیونش هستم. یک روز زنگ زد خانه ما که ببین، ما هر کاری کردیم نشد که تو را با سربازی بیاوریم اینجا، میتوانی بروی سربازیات را بخری؟ بعداً از خودمان میتوانی وام بگیری و این کمکت میکند. همین یک زنگ مرا دستکم دو سال جلو انداخت. من به فکر خریدن بودم ولی حوصلهاش را در آن بازه نداشتم، میخواستم سر فرصت کارهای دانشگاهم را جمع کنم و بعد بروم برای سربازیام یک فکری بکنم.»
دانشگاه
درسهای رشته مدیریت صنعتی دانشگاه تهران آنقدر برایم چالشی نبود که بخواهم همه وقتم را برای آنها بگذارم و میتوانستم در کنارش کتاب بخوانم و به سایر علایقم برسم. برای همین از انتخاب رشتهام بسیار راضی بودم. اوایل که برایم درسهای ساختمان داده خیلی جالب بود رفتم دانشکده فنی سر چندتا از کلاسها نشستم و حقیقتاً احساس کردم این کلاسها چیزی را که من لازم داشتم برایم ندارد. برای همین میآمدم بیرون و میرفتم کتابهایش را میخواندم. نمیتوانستم بفهمم واقعاً این مسیر آموزشی در رشته کامپیوتر چطور ممکن است کمک کند که یکی واقعاً در نهایت بتواند کد بزند. کتاب درسی دروسی مانند کامپایلر و ساختمان داده را که عاشقشان بودم میگرفتم و خودم میخواندم. به من ثابت شد که وقتی یک چیزی را خودجوش و هدفمند میخوانم خیلی بیشتر به دردم میخورد تا اینکه بروم بر حسب اجبار رشتهام آن را بخوانم. هنوز هم به جوانهای فامیل میگویم انتخاب رشته کردن یک چیز است و علاقه فردی یک چیز دیگر.
با همان یک زنگ به سرعت کارهای دانشگاهش را جمع و جور میکند و اقدام به خرید سربازی میکند و در نهایت هم برای دوره آموزشی ۲۰ روزه که اجباری است راهی پادگان قلعهمرغی میشود: «آن زمان چون پول دم دستم داشتم یک میلیون و ۸۵۰ هزار تومان دادم که به قیمت روز تقریباً پول یک ماشین میشد ولی برای من مهم نبود. دستم در جیب خودم بود و خریدم و از قضا آخرین سالی بود که در آن دهه کشور سربازی را فروختند و بعد تا سالها قانونش عوض شد.»
کارت خرید خدمتش که میآید ۲۰ اردیبهشت سال ۸۰ به عنوان کمکبازرس و سپس محقق در اداره مطالعات مقررات استخدام میشود: «محقق به عنوان یک آجر سازمانی در ساختار بانک مرکزی جزو پایینترین ردههاست و سمت ورودی اداراتی است که کارشناسی دارند. کار ما آنجا مطالعه کردن و گزارش نوشتن در مورد قوانین و مقررات حوزه بانکداری در ایران و جهان بود. اولین گزارشی که من مرداد همان سال ۸۰ دادم در مورد ابزارهای بانکداری اسلامی در نظام بانکی مالزی بود. جالب است که من تازه آن موقع جدی نشستم خواندم که بانک دقیقاً کجاست. عصرها هم چهار به بعد میرفتم برنامهنویسی خودم را میکردم. هم برنامهنویسی را دوست داشتم و هم در شرکت بیشتر از بانک مرکزی حقوق میدادند. جو بانک مرکزی را هم دوست داشتم چون خیلی تحویلم میگرفتند.»
چند ماه دیگر میگذرد و زرینقلم که رئیسش است عضو کارگروهی در زمان مدیریت تحسینشده مرحوم محسن نوربخش میشود که چهرههای طراز اول مدیریت بانک مرکزی نیز همچون مسیح قائمیان، سید مصطفی الهی و اسدالله حسنی در آن حضور دارند و ماموریتش با پیگیری جدی خود رئیس کل این است که بانکها را از طریق یک شبکه به یکدیگر متصل کند و حکیمی جزو نیروهای جوانی است که به همین کارگروه حیاتی راه مییابند و قرار است روی قوانین و چارچوبهای آن کار کنند؛ به عبارت دیگر میخورد به اولین موج بانکداری الکترونیکی ایران.
موفقیت
من پیشرفتم در بانک مرکزی را مدیون دو مهارت بودم، اولیش زبان بود. پدرم با وجود اینکه واقعاً در این دوران دیگر کهولت سن داشت ولی رفت دم کانون زبان ایران یک شب تا صبح بیدار ماند که مرا اول وقت کلاس زبان ثبتنام کند. طی این چهار سال دبیرستان هم این روند ادامه پیدا کرد و پدرم همیشه به من میگفت زبان واقعاً کلید همه درهاست. راست هم میگفت، خواندن همان دفترچههای کامپیوتر ساده بدون بلد بودن انگلیسی امکانپذیر نبود. موتور دیگرش هم کامپیوتر بود. وقتی پایم به بانک مرکزی رسید خیلی سریع با اینکه در حوزه نظارت بودم راهم به نظامهای پرداخت رسید. با اینکه بانک مرکزی مهندسها و کارشناسان خبرهای در زمینه کامپیوتر داشت و دارد ولی داشتن مهارت بینرشتهای واقعاً مرا جلو انداخت. در این جهان جدید که همه رشتهها دارند با هم ترکیب میشوند آدمهایی که چند مهارت و دانش دارند و جایی در میان رشتههای تخصصی میایستند شانس بیشتری برای دیده شدن و پیشرفت دارند. چون ارزشهای دو تخصص را به یکدیگر پل و گره میزنید.
هنوز حتی اسم شتاب هم مطرح نیست و حکیمی هم که هیچ سررشتهای از ماجرا ندارد میکوشد کارش را با تحقیق درباره این مسائل شروع کند و دسترسی بانک مرکزی به اینترنت هم در آن سالها روند مطالعهاش را سرعت میبخشد: «هنوز کل مبحث در جهان نسبتاً جدید بود ولی پس از مدتی جستوجو رسیدم به منابع بسیار خوبی از بانک بینالمللی تسویه موسوم به BIS؛ این منابع به من نشان داد همه بحثهایی که داریم در مورد مبحثی است که در جهان به آنها میگویند سیستمهای پرداخت و تازه حرف روز دنیا بود. نتیجه اینکه اولین گزارشی که دادیم عنوانش بود: نظامهای تسویه و پرداخت در ایران.»
چون نوربخش تمرکز فراوانی بر این موضوعات دارد و هر چهارشنبه ماجرا را شخصاً از کارگروه پیگیری میکند خیلی سریع کار پیش میرود و دو نتیجه از آن بیرون میآید: «اولی شبکه شتاب بود که آزمایشی بین بانکهای صادرات و صنعت و معدن به اجرا درآمد و قرار شد شرکت خدمات انفورماتیک آن را برای کل بانکها اجرا کند. منتها تسویه در بانک صادرات انجام میشد و خود تیم ما مقررات حاکم بر مرکز شتاب را نوشت که هنوز هم بعد از دو دهه همان است و حتی خودم هم در بازههایی تلاش کردم اصلاحش کنم که شکست خوردم. خود مرحوم نوربخش هرگز این دوران را ندید و نوروز ۸۲ فوت کرد.»
فراتر از تولد شتاب طرح نظامهای جامع پرداخت هم از همان کارگروه و گزارشها به دنیا آمد که مقرر شد با همکاری یک مشاور خارجی این طرح برای کل کشور طراحی شود. کارگروه حتی پس از مرگ نوربخش هم به کارش ادامه میدهد و با انجام مناقصه در همان سال ۸۳ مشاور یک سالی روی این طرح کار میکند که یک شرکت هنگکنگی به نام کل (CAL) است. از این ریلگذاری سال ۸۵ ساتنا و بعد پایا و در اوایل دهه ۹۰ سامانه اوراق و سایر سامانهها متولد میشوند تا سال ۹۳ سامانه جدیدی به نام چکاوک ظهور کند.
نظامهای پرداخت
وقتی ما سال ۱۳۸۰ کارمان را شروع کردیم اولین استانداردهای این حوزه نسبتاً قدیمی بود و سال ۱۹۸۷ پایهگذاری شده بود. سیستمهای ویزا و مستر هم به عنوان سوئیچهای مرکزی کاملاً در آن دوران جا افتاده بود، ولی سیستمهای کارتی عمدتاً در قبضه این دو بود، پس سوئیچ ملی و این چیزها هنوز خیلی در دنیا وجود نداشت. سیستمهای تسویه الکترونیکی تازه داشت از سال ۹۶ به بعد راه میافتاد و برای همین ما روی موج وارد این جریان شدیم و از دید ما این اسمش بانکداری الکترونیکی نبود بلکه Payment & Settlement Systems بود.
با رشد مفهوم نظامهای تسویه و پرداخت در کالبد بانک مرکزی مسیر شغلی ناصر حکیمی هم از یک محقق/برنامهنویس پارهوقت به سمت یک مدیر بانکی میل میکند: «ما پیشنهاد کردیم ادارهای به نام اداره شتاب تاسیس شود که همان سال ۸۱ تاسیس شد و آقای کیانی که در بسیاری از این گزارشها همکار من بود رفت آنجا ولی من نرفتم. من در اداره مطالعات مقررات ماندم و در آنجا خودم روی مقررات PSPها کار کردم و پیشنهاد دادم موسساتی که نه بانکی باشند نه بدون ضابطه تاسیس شوند که کار پردازش را به عنوان شرکتهای ثالث انجام دهند. اسم اولی هم بر حسب تراکنش TSP بود.»
سال ۸۲ که این پیشنهاد را میدهد به اداره شتاب منتقل میشود و به عنوان محقق کارش را در این اداره جدید شروع میکند: «خودم کار روی این لایه از کار را خیلی دوست داشتم و بیشتر وقتم به مقررات حوزه دستگاههای کارتخوان و تسویه و پرداخت گذشت. سال ۸۲ آقای شریفی مدیر تماموقت اداره شتاب شد و من برای ساختار اداره شتاب یک ساختار بر اساس الگوی دیگران پیشنهاد دادم و این خیلی سریع به تصویب رسید و اداره نظامهای پرداخت تشکیل شد.»
سال ۸۳ که تشکیل اداره نظامهای پرداخت از دل اداره شتاب ابلاغ میشود و حکیمی که خودش در تاسیسش موثر بوده است از محققی به ریاست گروه نظامهای پرداخت میرسد و دوران پرکاری را همزمان با ازدواجش شروع میکند؛ مقررات شتاب را ابلاغ میکنند. مقررات PSPها هم ابلاغ میشود و سال ۸۴ مقررات انتقال وجه را مینویسند و همچنین زیرساخت قانونی سامانههایی مانند ساتنا را فراهم میکنند. سال ۸۶ هم مصوبه دولت در مورد بانکداری الکترونیکی را پیادهسازی میکنند.
مالیچی
من همیشه مالیچی بودم و هستم و هر تصمیمی هم میخواهم بگیرم و گرفتم اول برایم سود و زیان و ترازنامهاش مهم است. ولی واقعیت این است که مقررات را من نمینوشتم و ابلاغ نمیکردم. من از مقررات پیشنهادیام یک پیشنویس مینوشتم که در کمیتههای بانک مرکزی از ارزی تا حقوقی و نظارت بررسی میشد، پس هیچ کدام از اینها کار یک نفر نبود. نه من نه هر کس دیگر. من همیشه بیشتر شخصیت یک کارشناس را داشتم تا یک دولتمرد. در خانواده ما همیشه سیاست یک تابو بود و این ارزش محسوب نمیشد که دولتمرد باشی.
در این میان PSPها یک نمونه سنگین از آبدیده شدن او در ساختار بانک مرکزی هستند: «سال ۸۲ یکی از این شرکتها آمد گفت که من میخواهم دستگاه POS بگذارم و شما مرا وصل کن به سیستم شتابی که تازه هم راه افتاده بود. میخواستند مثل ویزا و مسترکارت پوز بگذارند و بانک مرکزی با این سوال مواجه شد که چطور باید با این شرکتها برخورد کند. پیشنهاد مشخص من این بود که کنار بانکها شناخته شوند اما مجزا از بانکها عمل کنند و در گزارش اولیه پیشنهاد دادم که اینها باید از بانکها منفک باشند و مستقلاً به شبکه شتاب وصل شوند.» در نهایت محافظهکاری جلسات بر دیدش غلبه میکند و از سال ۸۳ مجوزی صادر می شود که شرکت های ارائه دهنده خدمات پرداخت یا همان پیاسپیها شکل میگیرند و از طریق سوئیچ بانکی به شتاب متصل میشوند.
هفت سال بعد با اتصال به شاپرک کم و بیش همان ایده اولیهاش پیاده میشود. در این بازه فراز و نشیب کم نیست؛ مثلاً در میانه راه تعداد پوزها از تعداد کسب و کارها بیشتر و نگرانی از اشباع بازار جدی میشود و لو رفتن اطلاعات یک PSPهم بانک مرکزی را حتی محافظهکارتر میکند. بدین ترتیب صدور مجوز جدید برای PSPها متوقف میشود.
سال ۸۶ با راهاندازی سرویس کارت به کارت که یک سرویس استاندارد جهانی بانکی نیست و منتقدان خودش را هم دارد به یک ستاره سرویسهای بانکی تبدیل میشود، سرویسی که سعی شده با داشتن سقف جابهجایی منجر به خلق پول نشود و در بسیاری از کسب و کارهای خرد امروز نقشی کلیدی بازی میکند. این حقیقت که خیلی سریع پذیرفته شد تا برای این سرویس کارمزد گرفته شود به همه ثابت کرد برخلاف مثال شکستخورده کارتخوانها، مشتریان حاضرند برای سرویسی که خلق ارزش کند هزینه بپردازند: «بعدها به رغم پافشاری من ساتنا و پایا همین الگوی موفق را پیگیری نکردند. یکی از خاطرات دردناک من شکست خودم و بانک مرکزی در برگرداندن نظام شفاف و سالم کارمزد برای سرویسها بود و به نظرم دلیل واقعیش هم این بود که بانکهای آن زمان زیادی پولدار بودند.»
شرکت خدمات
جدا از برداشتهای بیرونی، شرکت خدمات همیشه از دید من بازوی اجرایی بانک مرکزی برای کنترل شبکه بانکی بود. هنوز هم به نظر من شرکتهایی مانند شاپرک و کاشف شرکتهای مستقل نیستند و بازوهای بانک مرکزی به شمار میروند چون هر منفعتی یا سودی داشته باشند برای کسی نفع شخصی ندارد و عین آن میرود در خزانه و هرچند این ساختار شرکت ملی انفورماتیک و شرکت خدمات را ما طراحی نکردیم، ولی همیشه سعی کردیم مهمترین کارهای آنها خدمات دادن به بانک مرکزی باشد.
سال ۸۸ پایا را ارائه میدهند و سال بعدش او مدیر اداره نظامهای پرداخت میشود. میگوید خودش هم نمیداند چرا و چطور مدیر این اداره حیاتی بانک مرکزی شده. طی همین سالها در چند پروژه سنگین مانند اوراق بهادار الکترونیک، کربنکینگ خود بانک مرکزی و ارتقای حسابهای دولتی درگیر است تا به شبکه شاپرک میرسند و مجموع مقرراتی برای شفافیت و تمرکز اطلاعات به منظور بهبود نظارت بانک مرکزی بر بانکها مینویسند.
۹۱ که شاپرک متولد میشود او مدیرکل IT هم میشود و از همینجاها میتوان به وضوح دید که دیگر چطور مسیر حرفهایاش بر اساس مناسبات سازمانی و نه انتخابهای خودش رقم میخورد. همچنان درگیر حسابهای دولتی است که طرح کاشف را کلید میزنند. سال ۹۳ چکاوک را راه میاندازند که تحولی در جغرافیای چک ایران است و در این میان بر فناوریهای داخلی بانک مرکزی هم متمرکز میشود. از ERP برای این نهاد حیاتی کشور فراتر میروند و به پورتال ارزی بانک مرکزی میرسند؛ یک پروژه بین دستگاهی بزرگ را با همراهی بخش ارزی به سرانجام میرسانند و به سمت سنا یا همان سامانه نظارت ارزی میروند.
شهریور سال ۹۶ معاون فناوریهای نوین بانک مرکزی میشود و همین نامش را در میان اکوسیستم استارتآپی بر سر زبانها میاندازد. این رابطه عشق و نفرت استارتآپها به خودش را بازتاب موقعیتی میداند که در آن قرار گرفته بود: «خود من هم درگیر این دوگانگی بودم چون از یک طرف دوست داشتم اینها کار خودشان را بکنند و موفق شوند. از طرف دیگر موقعیت من در بانک مرکزی ایجاب میکرد که امنیت شبکه در بالاترین سطح تضمین شود و کوچکترین اتفاقی هم میافتاد سیستم کشور برای آن مهیا نبود و باید صبح تا شب پاسگاه و دادگاه میرفتی به خاطر فیشینگ و سایر موارد. فینتکها هم ذاتاً ریسک بالایی دارند ولی نظام قضایی و نظارتی کشور این را نمیپذیرفت. من حرف استارتآپها را میفهمیدم ولی تلاش میکردم در این میان حداقل همه کاسهکوزهها سر آنها نشکند.»
خودی
هر جایی کار کردم همیشه تمرکزم بر اصل کار حرفهای بوده و درگیر این نبودم که دیگران مرا چطور میبینند. واقعیت این است که هیچ وقت هم اصرار نکردم، حتی در بانک مرکزی بیگانه نبودم قطعا. نمیدانم چه بودم! و سعی کردم کار خودم را به بهترین نحو ممکن انجام بدهم. من کارم را دوست داشتم ولی شیفته سمتم نبودم که بخواهم آن را به هر ترتیبی نگه دارم و وقتی هم که آمدم بیرون واقعاً راضی بودم دست آدمی که این کار را کرد ببوسم. پس دنبال رعایت کردن و همرنگ جماعت بودن، نبودم. اغلب مواقع خدا خدا میکردم که دوره مسئولیتم سریعتر تمام شود.
شاید سند سنتشکن پرداختیاری در این میان یک نقطه عطف بود و خودش در این باره میگوید: «خیلی از استارتآپها یا فینتکها در سراسر جهان کار خودشان را میکنند و اگر اشتباه کنند، جریمه و مواخذه میشوند. من تمام تلاشم این بود که یک کاری بکنیم و سندی تنظیم شود تا اگر مشکلی پیش آمد دست این بچهها خالی نباشد و حاکمیت یک حداقلی از این کسب و کار خصوصی آسیبپذیر را به رسمیت بشناسد. مانند همه بخشهای دیگر در کارنامهام علاقه داشتم که الگو بر اساس شفافیت توسعه پیدا کند و برای همین هم طرفدار ایدههایی همچون کارمزد هستم، چون باعث میشود خودبهخود شفافیت به وجود بیاید و جریانات مالی و بانکی کشور قابل پیگیری و محاسبه باشد. شفافیت هم هزینه خودش را دارد.»
خودش میگوید تا شهریور پارسال که از سمت معاونت فناوریهای نوین بانک مرکزی کنار رفت و برای مدت کوتاهی سمت مشاور رئیس بانک مرکزی را نگاه داشت برای این زمان لحظهشماری میکرده: «چون این سمت چیزهای زیادی به من داد ولی زندگی شخصی مرا بلعید. از سال ۸۶ تا ۹۸ من چیزهای زیادی از جمله خانوادهام را فدا کردم. وقت مطالعه و تفریح برایم باقی نماند و از لحاظ ابعاد شخصی پیشرفت نکردم. این تنها مرتبهای در کل زندگیام بود که من مسیرم را انتخاب نکردم و مسیر مرا انتخاب کرد.»