ناامیدی
با تورم
با فساد اقتصادی
میخورد بر فرق مردم
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
زل زدم بر عزلت خویش
منگ و مبهم
گلهای زاغ سیاه و زشت و دهشتناک
مستقر در آسمان شهر
میپرند، این سو و آن سو
میخورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
هست مشکی!
یادم آید قبلها را
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
در محلی توی تهران
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
بیپرده و رک
میزدم هر حرف زشتی
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
کوچه
تازه و تر
همچو می مستیدهنده
یاد ایامی که احوال خوشی بود
خنده معنا داشت
از اعمال دل تولید میشد
من نمیدانم چه شد اینگونه شد
اما
ما ز یاران چشم یاری داشتیم!