۱۲۰سال پیش «خرنامه»ها، «یک کلمه»ها نوشته شد، همینطور شبنامهها، سیاحتنامهها و سفرنامههای ابراهیم بیک مراغهای و حاج سیاح…تلاشها و جانفشانیها شد شاید ایرانیان، آن قطعه سنگ را به بالای کوه برسانند. ایرانیان برعلیه این تفکر سنتی که انسان را مهجور و دارای صغر عقلی و در نتیجه نیازمند چوپان و قیم میدانسته عصیان کردند، میخواستند دیگر رعیت نباشند، بلکه شهروند باشند و بندهای هزاران ساله اربابان خود را بگسلند. آن اقلیت ایرانیان، به دنبال این اندیشه جدید بودند که انسان با تولد خود، دارای حقوق طبیعی میشود و هر قدرتی که بر فراز جامعه و انسانها شکل میگیرد، وقتی مشروعیت دارد که نه از خون و تخم و تبار بلکه از اراده تک تک افراد و مردم آن جامعه سرچشمه گرفته باشد… و به این ترتیب، فرمان مشروطیت صادر شد و قانون اساسی نوشته شد و مجلس اول گشوده شد. به قول ملکالشعرای بهار «در پناه سر زلف تو بهارستانی است/ که در او هیئت دل مجلس شوری دارند…»
اما بهزودی ورق برگشت. آرزوها برباد رفت، شیخ سلیم که زمانی در تبریز، بالای منبر مردم را به قیام برعلیه استبداد فرا میخواند و برای گرسنگان، وعده کباب مشروطه میداد، خودش مثل اکثر سران انقلاب، بر دار شد، آن هم درست زمانی که تهران فتح شده بود و استبداد از ایران رخت بربسته بود! و سردار انقلاب نیز مثل تمامی سرداران دیگر آن انقلاب، به وضعی فجیع در تهران کشته شد و مجلسش که هزاران امید بر آن میرفت، این بار نه از بیرون، که از درون به توپ بسته شد، از سوی انبوه نمایندگان بیخاصیت!
پس سوال اصلی این است که چرا انقلاب مشروطه ، دقیقا زمانی که پیروز میشود شکست میخورد؟زمانی که ظاهرا بر تمام دشمنانش پیروز میشود، مرگش فرا میرسد؟ چراکه، محمدعلی شاه دیکتاتور، فرار کرده و دیگر کسی نبود که روزنامه نگارش را در باغ شاه سلاخی کند و مجلسشان را به توپ ببندد؟ جواب روشن است، به قول مولوی:
ای شهان کُشتیم ما خصم برون/ ماند خصمی زو بتر در اندرون… چون، هنوز میلیونها دیکتاتور در باتلاق اندیشهها باقی مانده و یکی از آنها به سادگی میتواند چون دیوی از شیشه ذهن بیرون جهد و جای آن را که فرار کرده بگیرد و چنین نیز شد! چنین بود که روزنامهنگاران دوباره کشته شدند و مجلسشان نیز تحقیر شد. تقریبا 15سال پس از انقلاب مشروطه، رضاخان، هرکسی را که میخواست مورد تفقد قرار دهد، میگفت او را هم به طویله ببرید، یعنی نماینده مجلسش کنید! پس در اینجا تنها تختها و شاهها عوض شدند. دیکتاتورها تراشیده و دوباره شکسته میشوند، اما هرگز در طول تاریخ «پر» خودمان را در دُم آن دیکتاتورها ندیدهایم که چون تیری زهرآگین بر قلبمان نشستهاند. دویست سال است که دیوارها و ساختمانها عوض میشوند، همینطور گاریها و ماشینها و رنگها و سایزها…اما دریغ از تغییر آدمها.
اینجا آشپزخانهها و کابینتها و اسباب آلاتش را که نگاه میکنیم، به کل عوض شدهاند، از انواع تلویزیون الایدی، یخچال ساید بای ساید… میلیونها تومان خرج برداشته، اما نه یک قفسه کتاب که یک نسخه کتاب پیدا نمی شود تا آدم لای زخمش بگذارد! همه چیز عوض شده غیر از آدمها! شاید با مثالی بهتر روشن کنم: همیشه از اتوبان زنجان- تبریز که میگذرم روستاهای زیادی میبینم که خالی از سکنه شدهاند. برخی تمام و برخی نصف جمعیتش را از دست دادهاند.
روستای ما هم یکی از این روستاها بوده که اکثر ساکنانش برای کار به تهران مهاجرت کردهاند. وقتی آنها را پس از سالها در میدان فلاح، جلیلی، آذری، اسلامشهر… میبینیم خیلی عوض شدهاند، لباس، ماشین، خانه، مد، کارتهای بانکی، رنگ و بو… اما وقتی دو کلمه صحبت میکنیم و به روابط و برخوردش با دیگران و همسایههایش نگاه میکنیم، تازه پی میبریم که بابا این همان مش قربانعلی خودمان است!… البته خود این تهرانیها هم که همزمان با آمدن ما به تهران، به شهرهای لندن، پاریس… رفته و با امثال سارتر و سیمون دوبوار نشست و برخاست داشتند نشان دادند که اینها هم چندان توفیری با مش قربانعلی ما نداشتهاند…
شکستها اگر تکرار شوند کمکم تبدیل به شکست فلسفی شده و انسان، دیگر از هر تلاشی برای غلتاندن دوباره سنگ نیز مایوس شده و بر تخته سنگ تکیه کرده تنها نظاره گرمیشود!
*علی مرادی مراغه ای/ محقق و مورخ