در 15 سالگی می دیدم کارمندان بانک را که در ساختمانی خنک و با کلاس مشغول شمارش اسکناس و عیش و نوش هستند و لبخند از لبانشان نمی افتد.
در 20سالگی آرزو کردم ای کاش من هم استخدام بانک شوم و همی به مردم لبخند بزنم .
در 23 سالگی خود را کارمند بانک یافتم .
در همان سال دانستم چه غلطی کرده ام و اصلا هم لبخندم نمی آید.
و نیز بدانستم که شمارش پول اصلا لذت بخش نیست و جز میکروب چیزی نصیبم نمی شود.
در 24 سالگی 2زاری ام افتاد که ساعات کاری بانک می تواند 18 ساعت در یک شبانه روز هم باشد.
در 25 سالگی یقین کردم که من یک تراکتور هستم و بر شانس خود تف انداختم .
در 26سالگی خود را تا خرخره زیر دین و بدهی تسهیلات مسکن بانک یافتم .آنگاه شصتم خبردار شد بدجایی گیر نموده ام.
در 27 سالگی دانستم چشم بعضی ها خصوصا معلمان عزیز دنبال فیش حقوقی بانکیها افتاده است.
در 28سالگی دانستم بر خلاف سایر مشاغل ، سال به سال دریافتی ام کاهش می یابد.
در 29 سالگی دانستم که 39 ساله به نظر می رسم و زهوارم در رفته است .
در 30سالگی دریافتم شایسته سالاری یعنی همان پاچه خوار سالاری.
در 32 سالگی شنیدم عمده مشکلات اقتصادی جهان گردن بانکها افتاده است.
چندی بعد شنیدم تعدادی از همکاران نیز در اثر عذاب وجدان ریق رحمت را سر کشیده اند.
در 36سالگی دانستم دارم کچل می شوم .
در 40سالگی دانستم همانا من یک کله تاس هستم .
در 45 سالگی دریافتم هرچه ارتقای شغلی گرفتم استرس بیشتری نصیبم شده است .
در 48 سالگی دانستم از بقیه همکاران سالم تر هستم .
در 50سالگی تجربه به من آموخت ،هرگاه شعبه ام را عوض کردم ،مشتریان قدر دان ،از من روی گرداندند.
در 53 سالگی با عینکی کلفت و قوزی در پشت و سنگی در کلیه و اعصابی خرد و چهره ای پکیده ،به افتخار باز نشستگی نائل آمدم.
3 ماه بعد اولین سکته را زدم .
و 6 ماه بعد دومی را نیز.
سپس به کنجی خزیده با چندر غاز حقوق بازنشستگی روزگار گذرانیده و بر زمین و زمان لعنت فرستادم .
هنوز هم کابوس دوران تحویلداری و کسر صندوق و فحاشی مشتریان عزیز و … را می بینم و تا صبح دندون قروچه می کنم .
تا سکته بعدی بدرود…